بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 




آقا کوروش خيلی بزرگ

آقا کوروش وارث دو هزار و اندی سال سلطنته. اون توی لوس آنجلس زندگی ميکنه. سه تا بنز داره و تازگی باسه دخترش, مرسده, يک بی ام و خريده. آقا کوروش هر روز دو بار با فرچه دم گربه و تيغ سوسمار نشان ريش ميزنه. صبح زود بيدار ميشه.سيبيل جو گندمی , تابداری داره.کباب کوبيده هم خوب درست ميکنه.عاشق فرش و کتب تاريخِه. کتابخونه بزرگی هم زِير عکس آخرِين نفر از سلسله "کناری" داره. هر دفعه به عکس نيگاه ميکنه, نفس عميقی ميکشه و سری تکون ميده.هنوز مزه دست آخرِين نفر از سلسله "کناری" زِير لبشه.
آقا کوروش خيلی دوست داره تو مسائل سياسی و تاريخی بحث کنه. عموما" تو مهمونيها اونه که مسائل تاريخی ِيا سياسی رو پيش می کشه.
چند روز قبل از برنامه سخنرانی شيکر خانوم برنده جايزه کبوتر زيتون به لب. آقا کوروش و دوستاش جلسه ای داشتن . تو اين جلسه راهکارهای بهم زدن جلسه سخنرانی مطرح شد. آقا کوروش پيشنهاد کرد هر کسی دو سه تا بچه با خودش بياره و دائما" سر سخنرانی سر و صدای بچه ها رو در بياره. هوخشتره گفت بايد داد زد و مجلس رو بهم زد.
روز آدينه مدرسه "جوراب" پر از آدمهای جور وا جور بود. بعد از اين که کرباسچی لوس آنجلس يه قوطی جايزه به شيکر خانوم داد. آقا کوروش که حالا رگ گردنش بيرون زده از رو صندليش بلند ميشه. يه کمی اين ور اون ور رو نيگاه می کنه سپس شروع ميکنه به نعره زدن,در عين حال مشت به سينش ميزنه . از دور به يه گورِيل کرواتی مياد. فحش رو از رژيم شروع و به شيکر خانوم تموم ميکنه. موهای سرش که صبح صاف و خيس بود , حالا مثل تاج خروس وايساده. از سالن ميندازنش بيرون . بيشتر مردم داد ميزنن" ...بشين!"...نسل دوم و سوم هموطنان عزيز در آمريکا که با اين صحنه هاناآشنان, بهت زده به آقا کوروش نيگاه ميکنن.دو زانو لب پله نشسته با صورتی سرخ از عصبانيت و کرواتی کج . در جواب يکی از رهگزران معترض , آقا کوروش ميگه که موقعی که رژيم عوض بشه "همه تون" رو با "گونی" ميبره ايران..آقا کوروش آدم خيلی بزرگيه و بايس حرفاشو جدی گرفت.

Tuesday, May 18, 2004

 



زندان دروس 3

دو روز در هفته با مینی بوس زندان میرفتیم صدا و سیما . همون الفبایی رو که خونده بودیم مرحوم چه گوارا با حالت تاتر گونه ای دوباره درس می داد. یه داستان غریبی از یه مرد دهاتی بود تو یه ده که می خواست سواد یاد بگیره .داستان خیلی سورئالیستی سنگینی بودو باسه یه مشت بچه زندانی مایه خواب بود.فیلم برداری می کردن و خلاصه مامان بابا ها کلی ذوق می کردن که کچل نیکانیشون رو تو تلوزیون ببینن.طبق قانون زندان می بایس مو ها رو دو هفته یک بار با شماره 4 می زدی. حالم بهم می خوره از این عدد 4!!.ازبس که ضامن 8 و ابو علی سینا رفتن پایه تخته و همدیگر رو پایه تخته صدا کردن , والدین شاکی شدن که قند عسل اونها کی میره پای تخته و خلاصه لیستی تهیه شد و با قسم کارگردان فنی, ضامن 8 راضی شد کسی غیر از رییس بوعلیش رو صدا کنه. مرحوم چه گوارا آدم بزرگی بود. جذبه داشت. خیلی هم سیگار می کشید. میگفتن پسرش اولین زندانی بود که " دوست دختر" داشته. روز اول بعد تعطیلات عید بود. مرحوم چه گوارا شروع کرد به بازرسی مشق عید, عجب منحوسی بود این تکلیف عید با اون دفترچه احمقانه, دفتر من رو یه نیگاهی کرد سری از رضایت تکون داد . تمام عید به خاله شکر التماس می کردم که سعی کنه خطش شبیه خط من در بیاد. وقتی چه گوارا دفترم رو گذاشت. مثل این بود که زنم زایید. تمام عید از این ساعت وحشت داشتم. رفت ته کلاس دفتر مصدق رو بر داشت. یهو رگ گردن چه گوارا زد بیرون. با دستای لرزان دفتر رو بر داشت, برد عقب, یهو کوبید رو میز بعد فندکش رو در اورد , گرفت به دفتر مصدق و از پنجره پرت کرد بیرون. همه جفت کرده بودن. گرچه مصدق از معدود زندانی بود که از توبره می خورد و سر مرگ بر ضد ولایت و بنی صدر رو .... با حالت سر افرازی تو صف بر میگشت و به من نیگاه میکرد, مع الوصف احساس هم دردی می کردم باهاش. یه جورایی می شناختمش. قیافش خیلی بزرگ تر از بقیه میزد و فکر کنم همون سالهای اول نماز بهش واجب شد! ....

Thursday, May 06, 2004

 


زندان دروس 2

خاطرات این زندان خوش آب و هوا تا آخر عمر باهات می مونه. من زندانی 45 ساله ای رو دیدم تو آمریکا که می گفت هنوز بعد از 30 سال و هزاران مایل فاصله از از زندان دروس , هر موقع می خواد لباس با رنگ شاد بپوشه , احساس بدی داره. همون روزهای اول به طرز غریبی کتاب سال اول زندان رو بهمون دادن.ازمون خواستن چشمامون رو ببندیم . در حالی که سرمون رو میز بود , یکی اززندانبانها که مثلا" از عالم غیب اومده بود جلوی هر میز یک کتاب گذاشت و تاکیید کرد به هیچ وجه حق نداریم صفحات جلوئی کتاب رو نیگاه کنیم. و اگر این کار رو بکنیم , این موجود از کارمون خبر دار میشه و " محرومیت" ها شروع میشه.مجتبی و یه آدم فضول دیگه ای هم که کله کشیده بودن تا ببینن کیه مثل جن میاد کتاب میزاره درمیره, از ورزش محروم شدن. الفبا یاد گرفتن تو زندان و بعدش تو تلوزیون هم حکایتی داره....

Tuesday, May 04, 2004