بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 



فر


مثل منگوله آویزون میشه . دو قدم میره بالا سه قدم میاد پایین. صاف صاف که نمیشه. ولی اینجوری شو ندیده بودم . عین گوسفند. اتو کردنش ولو با سرامیک هم فکر نکنم کمکی بکنه. فر داشتن سخت تر از فر خوردنه. می تونی صافش کنی برای دو سه ماه . ولی یواش یواش سرکش میشن تغییر جهت میدن. سر ماه چهارم کاملا" یاغی میشن و دوباره باید خرجش کنی. یه راه دیگه اینکه اصلا" به فر بودن خودت افتخار کنی و بزاری این قدر فر بخورن تا خسته شن و از سنگینی هم دیگه آویزون بشن. وقتی هم آویزون شد همشون رو با یه دست می گیری تا حواسشون نیست, یه کش میندازی دورشون و خلاص.
زندگی اونای دیگه لخته لخته. نه موس میخواد نه وکس نه اتو نه ژل .سریع , راحت و بی درد "سر". شایدم خیلی یک نواخته .

Tuesday, August 31, 2004

 


آزمایشگاه


از بس آزمایش شدیم پیرمون در اومد. بابا یکی بگه چمونه, نسخه رو بده دستمون و بگه خوش اومدین. از این اتاق به اون یکی. آزمایش خون , ادرار و بزاق , انبساط چشم , انقباض ....لااله الاالله . حالا که یه جورایی حالی کردن وضع از چه قرار, باسه یه قلم دوا باس سگ دو بزنیم. بابا هموطنی گفتن, آشنایی, چیزی. در این درمونگاه که وا میشه بوی الکل میزنه دو دماغم, سرم سیاهی میره. به هر جا هم که دست بزنی " معلوم نیست دست کی قبلا" بهش خورده". صد تا دکترو پرستار دیدم. آخریش میگفت که آقا شاکی نزن, خوش باش. زنیکه شاد!دیگه دارم بستنی بالا میزنم از بس با این چوبه لوزوالمعده ام رو چک کردن. همه چی هم بیرنگ تو این خراب شده....یارو داره با اون روپوش مرده شوری از ته راهرو میاد..الانه که بلغور کنه " همه چی ردیفه؟!"...فعلا" که مهمون شماییم....

Friday, August 27, 2004

 

مثل "ب"

از وقتی که بالای دوش بودم تا موقعی که بهش رسیدم و چشمهام رسید به چشمهاش . از موقعی که رو قله بود و من داشتم بالا می رفتم . تا زمانی که من رو قله بودم و پایین اومدن اون رو تماشا میکردم. من سیاه تر میشدم و اون سفید تر. من سفت تر میشدم و اون نرم تر.
همیشه یه ادبیات احمقانه ای هست که باعث میشه براحتی نتونیم گپ بزنیم. احترام دو تا آدم کمرو, حاصل اون ادبیات نا متعارفه. این ادبیات مثل بتون آرمه چسبیده به پاهامون.
بعد از هزار سال نمیتونیم چشم تو چشم بشیم. حرفامون رو با قاشق چنگال می زنیم. الان می خوام داد بزنم بگم من هم دارم میام پایین اونجا چه خبره. پام پیچ خورده . آب داری تو کولت؟
میخوای دوباره هسته خرما ها رو بچینی تو بشقابت ؟
داد می زنم, بعد از یه لحظه انعکاس صدای خودم رو میشنوم. شایدم تو خودم داد زدم.
اون رو می بینم اون پایین, یه چیزی می خواد بگه ولی روش نمیشه.چقدر سفتیم!



Tuesday, August 24, 2004

 


دونده

از راه رفتن خوشم نمیاد. باسه این که " طول" میکشه. دوست دارم حتی از پارکینگ خونه تا دمه در بدوم. به تابلو سرعت 65 مایل در ساعت هم اهمیت نمیدم. اونهایی که این تابلو ها رو زدن ساعتی پول می گیرن باسه همین هر چی آهسته تر باشن پول بیشتری میگیرن. دیدن یه مسابقه 100 متر مردان رو خیلی به تماشای دونده های لاغر ماراتون ترجیح میدم. کایاک سواری توی رودخونه رو به دریا ترجیح میدم. لذت می برم از دیدن نونوای که با سرعت خمیر رو تاب میده و نازک می کنه و خشخاش میزنه و میندازه تو تنور. همه این کار ها با سرعت انجام میشه.
من توی کند ترین شهر دنیا زندگی می کنم . همه یواش راه میرن , یواش حرف میزنن و خیلی طول میدن تا پول خریدشون رو بدن و یا از پارکینگ بیان بیرون. همه, هر روز گلف بازی میکنن. سینماها صبحها شلوغه و شبها خلوت. شاید اگه بیشتر بدوم و کمترطول بدم از " گریز از مرکز" کسل کننده اینجا خارج بشم.

Wednesday, August 18, 2004

 


شکست

نشسته بودم وقتی پا شدم , سرم خورد" بهش" .نیگاش کردم ,انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. سرم داغ شد احساس کردم یه چیزی بین موهام داره حرکت می کنه . رسید به سر پایینی پیشونیم.تو یه چشم بهم زدن از وسط ابروهام اومد رسید به چونم . همین جوری نگام می کرد . ثابت وایساده بود . بهش گفتم که چقدر "سفته" . تاحالا بهم نخورده بودیم . همیشه فکر می کردم که اگه یه روز بهم بخوریم من میشکنمش نو اون. دستم رو بردم لای موهام. چهارتا بند اول انگشتام "خیس" شدن. نشونش دادم. باز مثل سنگ نیگام کرد. دیگه نیگاش نکردم. رفتم تو" آینه" ببینمش . وقتی برگشتم نیگام افتاد تو نیگاش. دیدم از دو طرف صورتش اشک راه افتاده. اولین بار بود می دیدم یه " دیوار" داره گریه میکنه.

Friday, August 13, 2004

 


پایین

موقعی که بالا بودم فکر می کردم که با" پا" میتونم بیام پایین ولی نشد! ازبالای اله کلنگ که می خوای بیای پایین اگه اون که پایینه زود پاشه با ما تحت میخ زمین میشی . باید اله کلنگ رو بیاری وسط , یکی پیاده شه و صندلی رو با دست نیگه داره تا اون یکی بیاد پایین. بازی پر هیجانیه ولی اگه با صورت بیای پایین دیگه " هوس" اله کلنگ نمیکنی. بعد یه مدت "بازی" اومدیم پایین وازپارک این "ملت" رفتیم.

Tuesday, August 10, 2004

 


الاکلنگ

صبحها اون بالاست من پایینم. عصر که میشه روبر هم قرار میگیریم . همدیگر رو که می بینیم خوشحال میشیم. این وضع تا نزدیک شب بر قراره . بعد کم کم من میرم بالا اون میاد پایین. دوباره همدیگر رو نمی بینیم و وضع نا مطلوب میشه. من خیلی دوست ندارم تنها اون بالا باشم .باسه همین هی بهش میگم خودش رو بکشه بطرف من رو صندلی , یا پاش رو زور بده به زمین که بیاد بالا. ولی معمولا" اینقدر زور می ده که تا صبح اون میاد بالا و من میرم پایین. وسط موندن سخته.

امروز من بالام, می خوام بیام پایین ولی نمی خوام دیگه اون بیاد بالا و حتی نمی خوام الاکلنگ دیگه اون وسط وایسه. از این بازی هم خسته شدم. می خوام برم سر بخورم.

Friday, August 06, 2004

 


حرف


یه هفته است همش حرف این که باید حرف بزنیم ولی تا میایم حرف بزنیم حرف تو حرف میاد و نمیشه حرف بزنیم. اگه به حرف بیاد و بگه که دیگه نمی خواد حرف بزنه چی؟ شاید اصلا" نباید حرف بزنیم از همه بد تر اینه که قرار گذاشتیم که حرف بزنیم . هی چشم به دهنش می دوزی تا حرف بزنه.میگه: الان که نمیشه حرف زد سر فرصت. میگه: می دونی بعد از حرف ممکنه هم خوشحال بشی هم ناراحت! همیشه دمه دسته ولی نمیشه حرف زد باهاش . مردم چی میگن!خواستم دیشب باهاش حرف بزنم ولی نشد......

نمیدونم من نخواستم یا اون نخواست یا هیچکدوممون. امروز هم که نمیشه . میخوام حرف بزنم و بگم حرف دروغ هم تو حرفاش کم نبوده. اون منطقی تر از من حرف می زنه ولی کم حافظه است . من خیلی حرف دارم ولی اول اون باید حرفاش رو بزنه شاید دیگه لازم نباشه من حرف بزنم. باید زودی باهاش حرف بزنم . دو سه بار شده تا میایم حرف بزنیم می بینم "مردم" دارن می پامون. می دونم پشتمون خیلی " حرف " میزنن.

Wednesday, August 04, 2004

 


خون

از وقتی فهمیدیم که یک مشکل بوجود اومده, هزار و یک "راه حل" اومد تو سرم . بین حل کردن یا حل نکردن . حالا که حل شده "خونش" بند نمیاد و شاید هم خونش یقمون رو گرفته. هی خندیدیم به این مشکل که سرمون اومد. نمیدونم تازگی ها همه چی دو رو ورم " لیک" می کنه. ولی اهمیت نداره. دیگه از خون بدم نمیاد .اصلا" دوست ندارم دستام که خونی شد بشورمشون. دوست دارم بوش کنم. دوست دارم نیگاش کنم. بوی خون آدمها خیلی با هم فرق میکنه. من خونم غلیظه و قرمزه ولی دوست داشتم بیشتر به صورتی میزد. حیف که تا میام خوب نیگاش کنم "خشک" میشه. خون یکی رو میشناسم که بعضی اوقات بوی لیمو میده. یکی دیگه که جای خونش با هیچی پاک نمیشه.خون من می تونه خیلی گرم بشه. بادش میزنم بعضی وقتها. بعضی وقتها هم باد زدن داغی رو پخش تر می کنه. از چسب زخم خیلی بدم میاد.


Tuesday, August 03, 2004

 


شوهر دوست دختر!

آقا ابراهیم امروز بالاخره بعد از دو سال با شوهر دوست دخترش حرف زد. اصلا" مردها سر این نوع مسائل راحت تر با هم صحبت می کنن. ولی دل دل میکرد یه چند باری گوشی رو برداشت ولی آخر سر یا موسی رو گفت و زنگ زد. اون ور خط هم شوهر دوست دختر آقا ابراهیم یه کمی من و من می کرد اولش , ولی بعد چند وقت صدای خنده آقا ابراهیم بلند شد. معلوم بود کلی گرم گرفتن . این " مریخیها" آدمهای عجیبی هستن . احساس می کردی دارن " بفرما" می زنن .فکر کنم یه جورهایی از وجود هم دیگه با خبر بودن, حالا فر صتی رو آقا ابراهیم به وجود آورده که می تونن کلی از ابهامات رو بر طرف کنن! امان از دست این " کالر آی-دی" که دودمان یه مشت خالی بند و ...در رو و ملت " شاد" رو به فنا می ده. ظاهرا" تکنولوژی به داد فریب خوردگان اومده. هفته پیش که آقا ابراهیم رو دیدم کلی درد و دل کرد و خلاصه من هم مثل اسماعیل با سر تاییدش می کرد.وسط اون کلمات غریبی که آقا ابراهیم پای تلفن می گفت یه " جت اسکی" به گوشم خورد. دارم سعی می کنم آقا ابراهیم و شوهر دوست دخترش رو سوار بریک جت اسکی مجسم می کنم...یه کمی طول می کشه بالا بیاد.

Monday, August 02, 2004