بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 

کاروان
دفترچه یادداشت قدیمی رو از جیب کت فلانل خاکستریش در آورد, یه نگاهی به خانومش که رو صندلی بغلی نشسته بود کرد و گفت خانوم زاده خوب تو هواپیما می خوابی. دستی به ریش پرفسوری یه دست سفیدش کشید ,و عینک نسبتا" بزرگ قهوهای رنگش رو گذاشت تو جیب لباسش. رو صندلی یه کمی جابجا شد. یه چیزی تو دفترچه نوشت و گذاشتش تو جیب کتش. داشت از پنجره هواپیما بیرون رو نیگاه میکردکه مهمان دار هواپیما اعلام کرد که تا دقایقی دیگه هواپیما تو فرودگاه زوریخ میشینه.
تو فرودگاه چند نفری از آشنایان به دیدنش اومدن تا در این توقف چند ساعته دیداری تازه کنن.
رو پله برقی فرودگاه یهو احساس کرد قلبش تیر میکشه. نشست , چشماش رو بست وراحت رفت.

Friday, January 21, 2005

 
شکار
در سال صفر , شهر فریدونکنار , سر یه ظهر مرطوب با یه " دیانا"ی 26 یه گنجیشک رو کشتم. لگد تفنگ نگذاشت افتادنش رو ببینمم. زیر شیربونی رو یه کاشی با طرح " خورشیدی" افتاده بود. دو تا پای لاغر مردنیش از پتوی پر گنجیشکیش زده بود بیرون. بلندش کردم, داغ بود. لابد سخت جون داده بود. شایدم به یاد دوستی, نامزدی چیزی بوده یا اصلا" هوا گرم بود و یا فقط این دست من بود که از هیجان گرم بود. نمیدونم!یه چسی بیشتر نبود یه جایی رو دلش خونی بود با انگشت پرش رو جابجا کردم جای ساچمه 4.5 رو روی بدنش پیدا کردم. فاتحانه از زن پیغمبر پرسیدم " چه بش باس بکنیم؟". جواب داد که با یه گنجشک که نمیشه غذا درست کرد. باس خاکش کنی! گفتم " خاکش کنم؟!". " آره دیگه". بعدش در رو بست و رفت سراغ طفلان مسلمش.
کنار یه درخت نارنج پیر پای دیواربا باقی ساچمه ها " چالش" کردم. یه سنگ چخماق سفید هم گذاشتم سر خاکش.
تا حالا صد بار تو خواب دیدم که گنجشکه داره خاک رو کنار میزنه بیاد بیرون من هم تو یه شیشه مربای توت فرنگی یک و یک افتادم تو همون باغچه......

Tuesday, January 18, 2005

 
دایره و مثلث
دایره فکر می کرد خیلی نرماله چون "گوشه" نداشت و هر جوری صبح رو زمین میوفتاد تا شب همون جوری بود و از همه مهمتر این که با روز قبل فرق نداشت. . . خیلی راحت رو زمین غلت میخورد. به چیزی گیر نمی کرد, گیر نمی داد. همه چیز عادی و نرمال بود تا این که تو اون گرما یه مثلث دید با سه تا گوشه. خیلی ابنرمال به نظر میامد. ولی متفاوت بود. تو قرن اول هر روز مثلث یه جور متفاوتی بود یه روز صبح رو وتر بلند میشد و سر حال بود. یه روز رو ضلع قائمه و مگسی. دایره کاملا گیج شده بود. به فول بیضی کم آورده بود .یه سال , بعد از ظهر!مثلث به دایره گفت که میخواد "محاط" بشه. دایره گرد شد. یه جورائی که مثلث ناراحت نشه گفت " چه خوب! ولی خوب با " گوشه " هات چی کار کنیم میزنه بیرون حالا درد اومدنش برام مهم نیست!".با همه دقتی که دایره در حرف زدن به کار برد ولی فراموش کرده بود که مثلث خیلی "وتری" نیست امروز. وتر مثلث یه کمی خم شد . دایره میدونست این ناشی از نفس عمیق مثلثه.دایره شروع کرد " ببین آخه منظورم این بود که...". ولی چه فایده! مثلث رو یه شیب تند لیز خورد و رفت. دایره موند و خودش . نشست جلوی مکعب, کمی مخروط با ماست ورداشت. یه نیم ساعتی که گذشت از تماشا مکعب خسته شد. به ذهنش اومد با "نیمکره" یه حرفی بزنه ولی زود فکرش رو خورد. نیمکره خوب گوش میده ولی حرف بدرد بخور نمیزنه. تصمیم گرفت از مکعب بزرگ بزنه بیرون یه هوایی تازه کنه. حال و حوصله مربع بازی هم نداشت. هی قل می خورد و به محاط و محیط ها که رد میشدن نیگاه میکرد. اگه دل داشت شاید تا حالا دو دل شده بود....

Tuesday, January 11, 2005

 
برادر
هفتهء قبل پیش برادر دو قلوم تو آلاسکا بودم. نزدیکه سی سال بود همدیگر رو ندیده بودیم. بیشتر " عوضی" شده بود تا عوض. اولش باسه هم نوشابه باز کردیم ولی آخرش سر یه بشقاب " کرپ" کلنجار میرفتیم. اولش هی " خوب تو بگو" آخرش " بابا بیخیال". یهو فکر کردم آبمون تو یه آمازون هم نمیره باسه همین یه روز که رفت حموم آب گرم خونه رو قطع کردم تو اون سرما بیچاره سینه پهلو کرد. خیلی شتره , نشد از دلش در بیارم. یه دفعه که لای در موندم. نشست رو تخت و هی خندید. یه دفعه هم می خواست بادمجون به خوردم بده که سر به زنگا دیدمش. هول کرد کلی. یادش بخیر. شاید بیاد اینجا.

Tuesday, January 04, 2005