|
|
مورچه ای که خیس شد
|
حدود بیست و خرده ای سال پیش تک مورچه ای در یک خانواده نسبتا" مذهبی به دنیا اومد. پدر مورچه زحمت کش بود و شب تا صبح برای ملکه کارمیکرد . مادر مورچه هم زن مهربون و فرزانه ی بود. سالهای سال مورچه کوچیک توی یک کنده درخت چنار زندگی می کرد . دنیای اون همون تنه درخت بود با سه چار تا مورچه دیگه . هوا هم همیشه یک نواخت بود.مورچه کوچیک سرش به بازی بعد هم به کیف و کتاب گرم بود. پدر مورچه همیشه خطرات بیرون کنده رو به مورچه کوچیک یاداوری می کرد. یه روزپدر مورچه در مورد آب حرف میزد. پدر مورچه رو به مورچه کوچیک کرد و گفت " عزیزم , یادت باشه که مراقب آب باشی درسته که ظاهر نرمی داره ولی همین آب اگه زیاد بشه میتونه تو رو با خودش ببره..." مامان مورچه که مشغول درست کردن کوفته برنجی بود, سری بر گردوند و گفت " مادر! بابات خیلی با تجربه است. خوب گوش کن به حرفاش ". سالها گذشت تا یه روز عصر به کله مورچه کوچیک زد که بزنه بیرون و یه چیزی غیر از کوفته برنجی پیدا کنه , بخوره . خلاصه این ور و اون ور رو پایید و زد بیرون از کنده. اولش چشماش هیچی نمیدید بعد کم کم چشاش رو وا کرد. اومد از کنده پایین . نمی دونست کجا بره. خیلی خوشش اومده بود ...چند ساعتی بیرون بود وکمی خسته شده بود.باسه همین رفت زیر سایه یه برگ بلوط خوابید ... شبنم ها از مویرگهای برگ لیز می خوردن و وسط برگ جمع میشدن . کم کم یه قطره درست شد. قطره از وسط برگ لیز خورد و افتاد رو سر مورچه کوچیک. مورچه یهو از خواب پرید. اولش نفهمید که چی شده . وقتی فهمید شاخک هاش خیس شده , یهو یاد حرفهای باباش افتاد. فکر کرد الانه که آب ببرتش. خیلی ترسید . زد زیر گریه و دوید بطرف کنده. به محض دیدن مامان مورچه پرید تو بغلش و زد زیر گریه ... بعد که آروم شد ...مامان مورچه گفت دیدی بابا مورچه راست می گفت!...آخه عزیز دلم کجا می خواستی بری از اینجا بهتر!...مورچه کوچیک سرش رو به علامت تایید تکون داد... خلاصه اینجوری شد که مورچه کوچیک, کنده نشین شد... |
Friday, February 18, 2005
|
|
|