بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 

مورچه ای که خیس شد
حدود بیست و خرده ای سال پیش تک مورچه ای در یک خانواده نسبتا" مذهبی به دنیا اومد. پدر مورچه زحمت کش بود و شب تا صبح برای ملکه کارمیکرد . مادر مورچه هم زن مهربون و فرزانه ی بود. سالهای سال مورچه کوچیک توی یک کنده درخت چنار زندگی می کرد . دنیای اون همون تنه درخت بود با سه چار تا مورچه دیگه . هوا هم همیشه یک نواخت بود.مورچه کوچیک سرش به بازی بعد هم به کیف و کتاب گرم بود. پدر مورچه همیشه خطرات بیرون کنده رو به مورچه کوچیک یاداوری می کرد. یه روزپدر مورچه در مورد آب حرف میزد. پدر مورچه رو به مورچه کوچیک کرد و گفت " عزیزم , یادت باشه که مراقب آب باشی درسته که ظاهر نرمی داره ولی همین آب اگه زیاد بشه میتونه تو رو با خودش ببره..." مامان مورچه که مشغول درست کردن کوفته برنجی بود, سری بر گردوند و گفت " مادر! بابات خیلی با تجربه است. خوب گوش کن به حرفاش ".
سالها گذشت تا یه روز عصر به کله مورچه کوچیک زد که بزنه بیرون و یه چیزی غیر از کوفته برنجی پیدا کنه , بخوره . خلاصه این ور و اون ور رو پایید و زد بیرون از کنده. اولش چشماش هیچی نمیدید بعد کم کم چشاش رو وا کرد. اومد از کنده پایین . نمی دونست کجا بره. خیلی خوشش اومده بود ...چند ساعتی بیرون بود وکمی خسته شده بود.باسه همین رفت زیر سایه یه برگ بلوط خوابید ...
شبنم ها از مویرگهای برگ لیز می خوردن و وسط برگ جمع میشدن . کم کم یه قطره درست شد. قطره از وسط برگ لیز خورد و افتاد رو سر مورچه کوچیک. مورچه یهو از خواب پرید. اولش نفهمید که چی شده . وقتی فهمید شاخک هاش خیس شده , یهو یاد حرفهای باباش افتاد. فکر کرد الانه که آب ببرتش. خیلی ترسید . زد زیر گریه و دوید بطرف کنده. به محض دیدن مامان مورچه پرید تو بغلش و زد زیر گریه ... بعد که آروم شد ...مامان مورچه گفت دیدی بابا مورچه راست می گفت!...آخه عزیز دلم کجا می خواستی بری از اینجا بهتر!...مورچه کوچیک سرش رو به علامت تایید تکون داد...
خلاصه اینجوری شد که مورچه کوچیک, کنده نشین شد...

Friday, February 18, 2005