بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 

قطعهء 598
دایی کارلوس رو امروز تو قطعهء 598 خاک کردن. دردش از دیروز شروع شد با 45 افزایش قسط ماهیانه ماشین و بعد سکته ناقص بعد از شنیدن بیمه مذکور. امروز روز آخر اعتراض به تکسش بود. صبح وقت برای بنزین نداشت، عصری که رفت پمپ بنزین دید 10 سنت نسبت به صبح رفته بالا! از همون جام آمبولانس اومد بردش. الان رو در خونش یه کاغذ بود که از ماه بعد اجارش افزایش پیدا میکنه. خوب شد مرد و ندید این کاغذ رو.

Wednesday, March 30, 2005

 
یه دختر داریم...قسمت یکی دو تا به آخر!
امر الله ,پسر حاج آقا مقواچی، از بازاری های معروف تهرون بود که برای ادامه تحصیلات عمران آزاد به این خطه اومده .یه سالیه که هی آن لاین باسه حبه انگور گل میفرسته! و خلاصه کار به جایی رسیده که ایمیلا"در مورده اسم بچه های آیندشون به توافق رسیدن. نیومده قول لکسوس مشکی با تو دوزی بژ به حبه انگورداده. نصرت خانوم, مادرامرالله, باسه محکم کاری،روزی سه بار به خدیجه خانوم زنگ میزنه و چاق سلامتی میکنن. به اصرار نصرت خانوم, خود حاج آقا هم یه بار " گوشی رو برداشت و"یه زنگ به آقا رضا زد. آقا رضا هم این قدر از این ور اون ور گفت که بالاخره یه رفیق مشترک تو کوچه صدفی ، خیابون مخبرالدوله پیدا کردن و فامیل شدن! آقا رضا هم باسه مزه کلام گفت انشا.الله یه بار دیگه فامیل میشم و خودش ریسه رفت!
امرالله که این کاره بود! روزی دو کیلو و نیم قربون صدقه با دو مگا بایت ایمیل عشقی-سکسی باسه حبه انگور می فرستاد. حواسش هم بود تا سیمان فونداسیون خشک نشده از گل نازک تر به حبه انگور نگه....

Tuesday, March 22, 2005

 
یه دختر داریم شاخ نداره....قسمت اول!
" آخه، عزيزم اين یکی چش بود؟ قبلی که گفتی مثل تام چی چی بود که گل نخرید و رفت! اين یکی که خانواده اش بهمون نمی خورن اون یکی حرف گوش نمیکنه و اون یکی کوتاه، اون یکی لاغره، این که خجالتیه، اون یکی دختر باز بود، این یکی رابطه با دختر ها رو بلد نیست. آخه قربون شکل ماهت! مگه نخوندی روزنامه ها رو که نوشتن پسر های دمه بخت 8% کمتر از دختر ها شدن!؟یکی رو پسند کن مادر! آخرش می مونی ها!"این رو مامانش که داشت فرش لب بالکن می تکوند گفت.
باباش نیم خیز شد که سیگارش رو تو نعلبکی خاموش کنه با غرولند گفت " خانوم! ولش کن بابا، حالا یکی پیدا میشه، غصه نخور بچمون با سواده حسابی، قیافش هم که خوبه!" این رو که گفت حبه انگور که رو شیکم خوابیده بود و داشت "مشقاش" رو انجام می دادیه لبخند ملیحی تحویل آقا رضا داد.آقا رضا یه شاخه انگور بر داشت و پاشد از رو صندلی.
خدیجه خانوم هی زیر لب غر میزد. حبه انگور هم مداد به دهن به مامان باباش نیگا می کرد......

Friday, March 11, 2005

 
نوح الکی خوش
نوح صبها تا ظهر مي خوابيد. عشق پارتی بود. زانو پرانتزی با موهای بور.خيلی خوش بود.نوح يه دسـتی رانندگی می کرد. تند می رفت. نور بالا می زد. ضبط بلند می کرد. می رفت تو صندلی. عشق " ايدس ايدس" بود. بچه با حال الکی خوشی بود. خوش خوراک بود. روز به روز حجيم تر ميشد، ولو جيم می رفت. يه کشتی داشت با کلی جک و جونور توش، اونهام خوش بودن. عشق شهرام کی!بودن.
ِيه روز که لس آنجلس بارون اومد. کشتی نوح رفت بالا . خوش بود که فکر "زمستونش" بوده.ولی از اونجای که نوح اساس کشتيش رو با تف درست کرده بود، " کشتيش" غرق شده .ولی باقی که بيرون بودن نجات پيدا کردن.
نتيجه اخلاقی اين که باقی ملت که عمر الکی نوح نمي کنن معمولا" عاقبت به خير ترن.

Tuesday, March 08, 2005

 
خط ریش و گيرهای «خط ريشی»!
از زمانی که من يادم مياد تا زمانی که «شاه طناب بازی می‌کرد، فرح ميگفت بسه ديگه!» شريک تجارت لاک‌پشت ما، حم، به خط ريش ما گير می‌داد. به قول خودش شخصيت مرد به خط ريششه! و خودش رديفش می‌کرد.
اين دفعه هم کف صابون و تيغ و فرچه دم‌گربه رو گرفت و يه صفايی به اين خط ريش بلاگ داد. دمش گرم!
و اين هم پاسخ حم:

اين صاحب خونه‌ی اينجا از رفقای سابقه! از تجارت لاک‌پشت گرفته، تا مسافرکشی تو خط پرپيچ‌و‌خم شمرون-لواسون...! کلی کار خير ديگه هم باهم کرديم که برای پرهيز از «ريا» ميذاريم بمونه تو آرشيو خاطرات!

جديداً زبون صحبت‌کردنش يه خورده «عجيب اندر غريب» شده! همه‌جوره ميزونه بجز اينکه به‌جای ويرگول وطنی (،) همه‌اش ويرگول سرمايه‌داری (,) ميذاره تو نوشته‌هاش!
آهان...! يه گير ديگه هم داره، با «نيم‌فاصله» اصلاً ميونه‌ی خوبی نداره! مثلاً جای «می‌نوشم» می‌نويسه «می نوشم»!
به اينها ميگه: گيرهای «خط ريشی»!

خلاصه که ما امروز اومديم اينجا گفتيم بذار يه خط يادگاری بنويسيم، بلکه همين موجبات آمرزش را سر «پل‌صراط» مهيا کنه!

Monday, March 07, 2005