|
|
قصه ما به سر رسید؟
|
حبه انگور دلهره داره ، نمی دونه که امرالله همونه که می خواد، و اینکه اصلا" میتونه از کانون جوش خانواده بیاد بیرون یا نه ...ولی "دیگه دیره"...امرالله از طرف دیگه کاملا" حاضر به نظر میرسه...شب قبل از عروسی با چند تا از گف هاش بطور موقتی خدافظی میکنه! تنها نگرانیش یه جوش گنده قرمزه که عدل رو پیشونیش مثل یه قارچ زده بیرون.یه تکیلا میره بالا و بعد از چند دقیقه به خواب میره... زنهای خانواده دنبال " مو درست " کردن و "وکس" و این صحبتان. ماشین عروس حاضره.گل، گل خیلی مهمه. چون حبه انگور به چیزای اینجوری خیلی اهمیت میده. آقا رضا،بابای عروس هم باسه شب عروسی یه اتاق تو یه هتل نسبتا" خوب گرفته. هر چقدر حبه انگور دلنگران قسمت آخره، امرالله با توجه به سوابق قبلی کاملا" آروم و خونسره. موضوع این که ملت تا دمه اتاق قراره بدرقشون بکنن به نظرخدیجه خانوم بی کلاس و یا جواد میاد ولی خوب رسمه کاریش نمیشه کرد! اواسط مراسم عقد باسه امرالله یه تکست مسج میادبا اون یکی دستش که تو دست حبه انگور نیست ، سلش رو چک میکنه یه خنده مسخره ای میکنه و موبایل و خاموش می کنه و تو دلش می گه زنیکه... ملت بنز سوار، کباب خور، پا کوتاه! تا نصفه شب می زنن و می رقصن و میخورن...مراسم هم با به اصطلاح تانگوی! عروس و داماد ...به همراه " کی اشکاتو پاک میکنه.."به پایان میره...بعد ماشین بازی..و..هتل بازی...جیش بوس،بوس......لا لا(شایدم بدون لا لا)... صبح که میشه عروس و داماد ، زن و شوهر شدن! ... "خوب ما بریم سره کار عزیزم، زود زود میام "، امرالله این رو گفت و درمیون نگاه عشقی، سکسی حبه انگوردر رو بست و رفت....به محض رسیدن به آسانسور موبایلش رو روشن کرد. 12 تا مسج داشت. حبه انگورهمین طور که داشت به اسم پسر فکر می کرد شیر دوش رو باز کرد... پشت چراغ قرمز امرالله رو خط بود "آره عزیزم بزار یه دو سه روز دیگه یه جایی می بینمت الان نمیشه و...." .... ماشین پشتی بوق میزنه...چراغ سبز شد. |
Thursday, May 26, 2005
|
|
عروسی که میشه بساطمون جوره!
|
امرالله دو تا دست کت شلوار هوگو باس گرفت. شب قبلش هم جلو ج.افش پرو کرد و مورد تایید قرار گرفت . حدودای ظهر رفتن خونه ءحبه انگور اینا . امرالله هم طبق روال عادی یه دسته گل با خودش برده بود. خلاصه رسیدن به اصل مطلب و قرار و مدارها رو گذاشتن. روبوسی و اینا . تو رو خدا بیرون سرده بفرمایید تو. و خلاص. |
Wednesday, May 18, 2005
|
|
حباب
|
ریکا رو که فشار دادم یه حباب زد بیرون.حباب قشنگی بود. توش هم معلوم بود. نیگاش کردم .خیلی تحویل نگرفت. یه جور احمقانه ای پرسید باس چی سلام میکنی.کلا" از همون "اولش" بی کله بود.پیش خودم گفتم که یه حباب که این همه ادا و اصول نداره. خلاصه گذشت صبح و ظهر و شب و بعد و قبل خواب با حباب "اختلاط" می کردیم. تا میامد طرف زمین فوتش میکردم که بره بالا که به گاز یا مایکروویو نخوره. تا این اواخر که گفت یه مدتی فوتم نکن بزار خودم رو هوای خودم وایسم. اولش مردد بودم.چون میدونستم "جاذبه" می کشیدش پایین..چاره ای نبود ، قبول کردم. وقتی از سر کار بر گشتم دیدم نیست . صداش کردم، جواب نداد.گشتم،پیداش نکردم. یه چیزی کف آشپزخونه دیدم.خم شدم، دیدم یه قطره کف!. |
Friday, May 06, 2005
|
|
|