بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 

قصه ما به سر رسید؟
حبه انگور دلهره داره ، نمی دونه که امرالله همونه که می خواد، و اینکه اصلا" میتونه از کانون جوش خانواده بیاد بیرون یا نه ...ولی "دیگه دیره"...امرالله از طرف دیگه کاملا" حاضر به نظر میرسه...شب قبل از عروسی با چند تا از گف هاش بطور موقتی خدافظی میکنه! تنها نگرانیش یه جوش گنده قرمزه که عدل رو پیشونیش مثل یه قارچ زده بیرون.یه تکیلا میره بالا و بعد از چند دقیقه به خواب میره...
زنهای خانواده دنبال " مو درست " کردن و "وکس" و این صحبتان. ماشین عروس حاضره.گل، گل خیلی مهمه. چون حبه انگور به چیزای اینجوری خیلی اهمیت میده. آقا رضا،بابای عروس هم باسه شب عروسی یه اتاق تو یه هتل نسبتا" خوب گرفته. هر چقدر حبه انگور دلنگران قسمت آخره، امرالله با توجه به سوابق قبلی کاملا" آروم و خونسره. موضوع این که ملت تا دمه اتاق قراره بدرقشون بکنن به نظرخدیجه خانوم بی کلاس و یا جواد میاد ولی خوب رسمه کاریش نمیشه کرد!
اواسط مراسم عقد باسه امرالله یه تکست مسج میادبا اون یکی دستش که تو دست حبه انگور نیست ، سلش رو چک میکنه یه خنده مسخره ای میکنه و موبایل و خاموش می کنه و تو دلش می گه زنیکه...
ملت بنز سوار، کباب خور، پا کوتاه! تا نصفه شب می زنن و می رقصن و میخورن...مراسم هم با به اصطلاح تانگوی! عروس و داماد ...به همراه " کی اشکاتو پاک میکنه.."به پایان میره...بعد ماشین بازی..و..هتل بازی...جیش بوس،بوس......لا لا(شایدم بدون لا لا)...
صبح که میشه عروس و داماد ، زن و شوهر شدن! ...
"خوب ما بریم سره کار عزیزم، زود زود میام "، امرالله این رو گفت و درمیون نگاه عشقی، سکسی حبه انگوردر رو بست و رفت....به محض رسیدن به آسانسور موبایلش رو روشن کرد. 12 تا مسج داشت.
حبه انگورهمین طور که داشت به اسم پسر فکر می کرد شیر دوش رو باز کرد... پشت چراغ قرمز امرالله رو خط بود "آره عزیزم بزار یه دو سه روز دیگه یه جایی می بینمت الان نمیشه و...." .... ماشین پشتی بوق میزنه...چراغ سبز شد.

Thursday, May 26, 2005

 
عروسی که میشه بساطمون جوره!
امرالله دو تا دست کت شلوار هوگو باس گرفت. شب قبلش هم جلو ج.افش پرو کرد و مورد تایید قرار گرفت . حدودای ظهر رفتن خونه ءحبه انگور اینا . امرالله هم طبق روال عادی یه دسته گل با خودش برده بود. خلاصه رسیدن به اصل مطلب و قرار و مدارها رو گذاشتن. روبوسی و اینا . تو رو خدا بیرون سرده بفرمایید تو. و خلاص.

Wednesday, May 18, 2005

 
حباب
ریکا رو که فشار دادم یه حباب زد بیرون.حباب قشنگی بود. توش هم معلوم بود. نیگاش کردم .خیلی تحویل نگرفت. یه جور احمقانه ای پرسید باس چی سلام میکنی.کلا" از همون "اولش" بی کله بود.پیش خودم گفتم که یه حباب که این همه ادا و اصول نداره. خلاصه گذشت صبح و ظهر و شب و بعد و قبل خواب با حباب "اختلاط" می کردیم. تا میامد طرف زمین فوتش میکردم که بره بالا که به گاز یا مایکروویو نخوره. تا این اواخر که گفت یه مدتی فوتم نکن بزار خودم رو هوای خودم وایسم. اولش مردد بودم.چون میدونستم "جاذبه" می کشیدش پایین..چاره ای نبود ، قبول کردم.
وقتی از سر کار بر گشتم دیدم نیست . صداش کردم، جواب نداد.گشتم،پیداش نکردم. یه چیزی کف آشپزخونه دیدم.خم شدم، دیدم یه قطره کف!.

Friday, May 06, 2005