بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 

سوار برصدا
لبهاش که باز میشن , سوار میشی , کمربند نمی خوایی. چون جاده اش بالا پایین نمیشه.شعر میگه, قصه میگه, میخنده, میناله, میپرسه تو چه خبر؟ بگو هیچی بزار اون حرف بزنه..با هر حرفی هی دور و دور تر میشی...مثل صدای قطار . . فقط تو راهی...مقصدی وجود نداره...تو راه خوش میگزره یواش یواش گرم میشی...برم بخوابم؟...چی؟...آره...باشه...شب بخیر

Friday, May 25, 2007

 
غنچه
غنچه , پسر بور خانواده مقدم, کمی به تپلی میزنه . یکی از افتخارات مامان غنچه اینه که " غنچه به اندازه موهای سرش دوست دختر داره!". لازم به ذکره که غنچه سری پر از مو داره و در قدیم ار آب قند برای خوابوندن موهاش استفاده می کرد. غنچه به عنوان عضوی از خانواده مقدم, از دادن کوچکترین " آمار"ی در مورد خودش و خانوادش خودداری میکنه. عشق " ویسکیه". غنچه " سلطان " جوک و خنده است, البته از دید خانواده مقدم وگرنه کلام گهربار غنچه از ویسکی و پایین تنه فرا تر نیمره. با بهترین آرزوها برای " غنچه."

Tuesday, March 27, 2007

 
شامپو و چرم و دریا
دمه " دریا" , نصفه شب, صورتش رو فرو کرد توی یه مشت موی خیس . بوی شامپو با بوی چرم و بوی دریا مخلوط عجیبی شده بود.بدنش داغ بود با این که از باد مور مور شده بود. دستش روگرفت , پاش رو گذاشت تو آب .پاهاش یخ زد ولی کم کم با آب اخت شد و رفت جلو و جلو تر...حالا دیگه فقط گردنش بیرون از آب بود.چشماش رو بست دماغش رو گرفت. حاضری؟ یک , دو , سه رفت زیر آب. چشماش رو وا کرد . این پایین خیلی گرم تره . گفتم که؟...
...

بیرون سرده...دوباره صورتش رو فرو کرد تو یه مشت موی خیس...حالا فقط یه بوی غالب میاد....بوی دریا.......

Tuesday, March 06, 2007

 
طناب
طناب احمقترین دوست دنیا است. مغز و قلب و دست و پاش همه به یک " قطر" هستن.با طناب خیلی کار ها میشه کرد میشه بار و بندیل رو بست میشه رخت ازش آویزون کرد. میشه باهاش دار درست کرد. ولی با طناب نیمشه و نباید دوستی کرد.چرا که اگه به پات بچیه کلافت میکن .

Wednesday, February 14, 2007

 
بوی ماهی
وقتی پنج سالش بود, دم عید, با عمو و باقی فامیل رفته بودن بابلسر. اون روز به هوای این که عصری میخواست بره بازار ماهی فروشا , تند تند مشقای روز سوم عیدش رو انجام داد و دفترچه نوروزی رو انداخت گوشه اتاق و رفت به بابا بزرگش گفت که حلاضره.
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینه چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جا ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زریکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو غورط داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش
رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد.
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد.....


الان , بعد کلی سال,هر موقع بوی ماهی میاد گوشش داغ میشه.... ....

Friday, November 17, 2006

 
چاله
همه بد بختی ها میریزه توی چاله. چاله آدم متعهدیه و وقت شناسه. یه ارتشی بازنشسته. دو روز که فهمیده که سرطان پروستات داره. آدم اتو کشیده ای و سر و وضع مرتبی داره . صد و ده ساله با زنش قهره .سر چی؟ دیگه یادش نمیاد ولی همیشه به این فکر میکنه اگه یکمی سر زن گرفتن عجله نمیکرد حالا کوکب خانوم و داشت...چاله از تخمه خوردن تو ماشین خیلی بدش میاد. تلوزیون با صدای بلند هم اون رو به مرض جنون میرسونه.چاله بقول خودش " طاغوتیه" دویست بار هم قسم خورده که رو ز 12 فروردین به جمهوری اسلامی رای منفی داره یه دفعه زنش جلو کوکب خانوم بهش گفت که بقول امروزیا که " کنتر" نداره. چاله که تا بنا گوش قرمز شده بود و لرزش دستاش رو زانو رو بوضوح میشد دید رو به زنش کرد و گفت امثال شما به اینا رای دادین..
حالا چاله سر پوکرهم دیگه تمرکز نداره این فکر پروستات دائم تو سرشه.

Thursday, November 09, 2006

 
مهین بر عکس
مهین بر عکس آدمهای دیگست. صبح ها می خوابه شب ها کار می کنه . مهین کمی بفهمی نفهمی تپلیه. اون رو سرش راه میره و با پاهاش فکر می کنه.باسه همین کفشاش نو مونده ولی هر از گاهی مجبورکلاهش رو عوض کنه. از فکر کردن با پا لذت میبره این بهش غرور میده که با همه فرق میکنه وبقول مامانش از همه یه سر زانو (گردن) بالا تر و بهتره. اون دوست داره آدم ها رو واروونه ببینه یا بقول خودش از یه " زاویه" دیگه. مهین دختر حساسیه و خیلی نمیشه پا به پاش (سر به سرش) گذاشت. مهین دنبال یه پسر پا به زیر می گرده ولی کلا" از آقایون خوشش نمیاد. مهین دختر تحصیل کرده ای و برای ادامه تحصیل به فرنگ اومده

Wednesday, November 08, 2006