|
|
|
سارا
سارا بيست و يک سالشه. سه سالی هست که از کاليفرنيا به فلوريدا رفته . دانشگاهش تو شهر تامپا است.سارا دختر خوشگل کلاسشونه. عمه اش هم همونجا زندگی میکنه.سارا دو تا سگ داره. اون اوائل که اومده بود با عمه اش زندگی می کرد. ولی خوب با داشتن دو تا سگ يه کمی يا بيشتر سختش بود با اونها زندگي کنه.
یه روز با مسعود, شوهر عمه اش رفتن دنبال خونه. نزديک های غروب بود که يه خونه پيدا کردن. دو سه روز بعد قرار داد بستند .
سارا عصر ها با دو تا سگهاش ميره کناره ساحل ميدوه. يه روز پنجشنبه که از ساحل برگشت خواست دوش بگيره که دوباره چشمش به کاشی شکسته های کف دستشوئی افتاد. يکی دو هفته است که می خواد زنگ بزنه يِکی بياد درستش کنه هی يادش ميره . يهو ياد اون همسايه پايينی, برانت با اون موهای دم اسبيش ميوفته. يه دفعه که با هم صحبت کرده بودن بهش گفته بود که تو کار بنائی و تعمير و اين جور حرفاست. سارا کارتش رو پيدا می کنه و بهش زنگ ميزنه.برانت ميگه يه نيم ساعت ديگه مياد.
شنبه مامان سارا چند باری زنگ ميزنه کسی گوشی رو بر نمی داره. نگران ميشه به عمه اش زنگ ميزنه . اون هم خبری از سارا نداره ولی ميگه عصری يه سری ميره در خونه سارا...عصری با مسعود ميرن دمه در خونهء سارا .چند بار زنگ ميزنن ولی کسی در رو باز نمی کنه. نگران ميشن ميرن از همسايه ها می پرسن اونها هم ميگن که يکی دو روزه سارا رو نديدن. مسعود پنجره آشپز خونه رو به زور باز ميکنه و ميره تو . عمهء سارا که منتظره که در رو باز کنن, يهو صدای فرِياد مسعود رو ميشنوه...
ديروز تو ختم, آهنگ A Day Without Rain از ENYA رو گذاشته بودن.
|
Monday, July 12, 2004
|
|
|