|
|
|
مثل "ب"
از وقتی که بالای دوش بودم تا موقعی که بهش رسیدم و چشمهام رسید به چشمهاش . از موقعی که رو قله بود و من داشتم بالا می رفتم . تا زمانی که من رو قله بودم و پایین اومدن اون رو تماشا میکردم. من سیاه تر میشدم و اون سفید تر. من سفت تر میشدم و اون نرم تر.
همیشه یه ادبیات احمقانه ای هست که باعث میشه براحتی نتونیم گپ بزنیم. احترام دو تا آدم کمرو, حاصل اون ادبیات نا متعارفه. این ادبیات مثل بتون آرمه چسبیده به پاهامون.
بعد از هزار سال نمیتونیم چشم تو چشم بشیم. حرفامون رو با قاشق چنگال می زنیم. الان می خوام داد بزنم بگم من هم دارم میام پایین اونجا چه خبره. پام پیچ خورده . آب داری تو کولت؟
میخوای دوباره هسته خرما ها رو بچینی تو بشقابت ؟
داد می زنم, بعد از یه لحظه انعکاس صدای خودم رو میشنوم. شایدم تو خودم داد زدم.
اون رو می بینم اون پایین, یه چیزی می خواد بگه ولی روش نمیشه.چقدر سفتیم!
|
Tuesday, August 24, 2004
|
|
|