بازرگآنلاین

 

 

 

تماس
ایمیل
مسنجر
 
وبلاگ دوستان
مینوشکا
شاهین
حسین خاکی
حسن
عمو پژمان†
 
آرشیوˆ
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
January 2005
February 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
December 2005
January 2006
May 2006
August 2006
September 2006
November 2006
February 2007
March 2007
May 2007
 
آمار
 
 

 

کاروان
دفترچه یادداشت قدیمی رو از جیب کت فلانل خاکستریش در آورد, یه نگاهی به خانومش که رو صندلی بغلی نشسته بود کرد و گفت خانوم زاده خوب تو هواپیما می خوابی. دستی به ریش پرفسوری یه دست سفیدش کشید ,و عینک نسبتا" بزرگ قهوهای رنگش رو گذاشت تو جیب لباسش. رو صندلی یه کمی جابجا شد. یه چیزی تو دفترچه نوشت و گذاشتش تو جیب کتش. داشت از پنجره هواپیما بیرون رو نیگاه میکردکه مهمان دار هواپیما اعلام کرد که تا دقایقی دیگه هواپیما تو فرودگاه زوریخ میشینه.
تو فرودگاه چند نفری از آشنایان به دیدنش اومدن تا در این توقف چند ساعته دیداری تازه کنن.
رو پله برقی فرودگاه یهو احساس کرد قلبش تیر میکشه. نشست , چشماش رو بست وراحت رفت.

Friday, January 21, 2005