|
|
کاروان
|
دفترچه یادداشت قدیمی رو از جیب کت فلانل خاکستریش در آورد, یه نگاهی به خانومش که رو صندلی بغلی نشسته بود کرد و گفت خانوم زاده خوب تو هواپیما می خوابی. دستی به ریش پرفسوری یه دست سفیدش کشید ,و عینک نسبتا" بزرگ قهوهای رنگش رو گذاشت تو جیب لباسش. رو صندلی یه کمی جابجا شد. یه چیزی تو دفترچه نوشت و گذاشتش تو جیب کتش. داشت از پنجره هواپیما بیرون رو نیگاه میکردکه مهمان دار هواپیما اعلام کرد که تا دقایقی دیگه هواپیما تو فرودگاه زوریخ میشینه. تو فرودگاه چند نفری از آشنایان به دیدنش اومدن تا در این توقف چند ساعته دیداری تازه کنن. رو پله برقی فرودگاه یهو احساس کرد قلبش تیر میکشه. نشست , چشماش رو بست وراحت رفت. |
Friday, January 21, 2005
|
|
|