|
|
حباب
|
ریکا رو که فشار دادم یه حباب زد بیرون.حباب قشنگی بود. توش هم معلوم بود. نیگاش کردم .خیلی تحویل نگرفت. یه جور احمقانه ای پرسید باس چی سلام میکنی.کلا" از همون "اولش" بی کله بود.پیش خودم گفتم که یه حباب که این همه ادا و اصول نداره. خلاصه گذشت صبح و ظهر و شب و بعد و قبل خواب با حباب "اختلاط" می کردیم. تا میامد طرف زمین فوتش میکردم که بره بالا که به گاز یا مایکروویو نخوره. تا این اواخر که گفت یه مدتی فوتم نکن بزار خودم رو هوای خودم وایسم. اولش مردد بودم.چون میدونستم "جاذبه" می کشیدش پایین..چاره ای نبود ، قبول کردم. وقتی از سر کار بر گشتم دیدم نیست . صداش کردم، جواب نداد.گشتم،پیداش نکردم. یه چیزی کف آشپزخونه دیدم.خم شدم، دیدم یه قطره کف!. |
Friday, May 06, 2005
|
|
|